سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
 


ما از نزول باران تمام راه های آسمان را آموخته ایم،نشانی های زمین به کارمان نمی آید...
 

بایگانی| پستچی




 

 

بدرقه

از صبح راهی شده ای و من تمام روز را به فکر بیت آخر چاووشم ؛ تنها بیتی که دادند حنجره ات زمزمه کند : 
مرا حلال کنید ای اهل حرم خداحافظ    
          بلا کشان  دیار غم  خداحافظ
 و خودم  که هیچ جز تکیه به محکمی دیوار و دادن چادر روی صورتم برای پنهان کردن خیلی چیزها از دست ناتوانی ام بر نمی آمد.
من که حتی نتوانستم با تو خداحافظی کنم ؛ بسکه دست بغض ناباوریم برای تنها رفتنت و سکوت سنگین گلویم ‍، همه ی کلمات ، حتی جواب حلالیت را از من گرفته بود .

از وقتی رفته ای تنها به این امید دنبالت برای خداحافظی نکرده ام سرگردان نشده ام که گفتی : نگاه پر گره ات را با خود می برم و دخیل می بندم به حصارهای مشبک بقیع  . و بغض گله مندت را می پراکنم در بادهای بی قرار مکه با دعایم اگر پذیرفته شوند.
درگوش شنوای  سرزمین نجوا،آرام  می گویم  : این صدای سکوت همراهی ناآرام ترین کسی ست که با نگاهش هم بدرقه ام نکرد ....
شاید خودت بیایی و پیدایشان کنی؛  می گویند نشانه های خوبی است  در جا گذاشتن توشه ی مسافر؛اینکه دوباره خواهی آمد  و آن را با خود  می بری ...
خداحافظ...

پ.ن : 
چاووشی یا چاووش خوانی  رسم دیرباز مردمان جنوب است برای بدرقه ی زائرانشان ؛ حزین و معنوی ؛ اشعاری کاملا متناسب با نوایی که در ردیف دشتی خوانده می شود ....

 


پنج شنبه 87 آذر 7 ساعت 10:26 صبح

   نظرات

هم دوره ای
امروز
یکی از هم دوره ای ها روبروی بوفه دانشگاه ،
مقابل چشمهای ناباور و متحیر ما و هم کلاسی هایش
دندانهایش به هم قفل شد ،
افتاد ،
دست وپا زد
               و مرد ...
بخواهیم از خدا ، برای خودش؛ رحمت و مغفرت را ،
برای خانواده اش صبر را و برای همکلاسی هایش ....
برای همکلاسی هایش چه آرزویی می کنید ؟
سه شنبه 87 مهر 16 ساعت 9:46 صبح

   نظرات

شاگردش !

تکرار صدای  فریادش ، خانه ی گوشش  را ترک نمی کرد.
  نه دل خودش آرام می گرفت ،
 نه آسمان از رعشه می افتاد !
می گفت:
 شاگردم یتیم بود.


دوشنبه 87 مرداد 7 ساعت 10:2 عصر

   نظرات

آخرین در
خانه به خانه پیش می آیم و می رسانیم !
خط به خط مینویسم و می کشانیم !
درها را یکی یکی می گشایم و می خوانیم !
اما نه ! انگار اشتباه آمده ام . اینبار کسی به استقبالم نمی آید.و یا شاید دلخورید! نمی خواهید راهم بدهید...
ایستاده ام به احترام ؛ مبادا غافل شوم ؛شما گوشه چشمی به عنایت روانه ام کنید و من دست به سینه نباشم.
سری به آسمان بلند می کنم که آمینی بگویم چشمم به چتر نخل های سایه گستر می افتد که به بار نشسته اند خارک هایشان را؛ جوان و نپخته !
چند روز دیگر همه ی این نپختگی ها پخته می شوند با هوای گرم و باد های سرخ ! می شوند شیرین و دلنشین ؛رطب.
زمان زیادی نمی خواهد تا رطب های خوش رنگ ، تیره شوند و خرمایی!
و اما خرما می ماند و یک سال ! برکت سفره های صاحبان خانه های بادگیر . 
مردم جنوب خوب می دانند خرما بعد از یک سال تلخ می شود و سیاه...
و این سالنامه یادآور خوبیست برای ما و زندگی ما !
آقا !
نکند دست سیاه روزگار ، شیرینی مان را بدزدد؛ تلخ شویم  و رو سیاه! و تا آن موقع شما هنوز نیامده باشید.
آمده ام عید را و روز مرد را ، به شما ؛ مردترین مرد ! تبریک بگویم!
بگویم که هنوز فراموش نکرده ایم آقاییت را و صاحب اختیاریت را !
آمده ام تبریک بگویم . در را ؛ آخرین در را باز نمی کنید؟! 
سه شنبه 87 تیر 25 ساعت 11:1 عصر

   نظرات

آقا سلام!

پشت در خانه  ایستاده ام  اگر  اجازه بدهید در را بکوبم . مدتی است دور افتاده ام و دیر به دیر به سراغتان می آیم.
دلم برای همه چیز تنگ شده ؛
دلم برای یک نوشته لک زده !
آنقدر از لحظه های بی شما حسرت می خورم ؛ حالا که آمده ام ببینمتان وعقده ی دل وا کنم نمی دانم تند تند حرفهایم را بزنم تا زودتر خالی شوم ،یا آرام آرام ؛ تا آرامشتان آرامم کنم.
آقا !
می دانم خانه هستید. آمده ام برای چند ثانیه ای هم که شده ، فقط و فقط زل در چشمان براق آقاییتان بزنم ؛ تا من هم اشکهایم چشمانم را براق کند.
دلم برای چند دست گریه و نوشتن گلایه برای شما تنگ شده !
همین که راهم بدهید و بگویم گله مندم از گله مندیم ، کافیست برای شرمساری من !
همین که در خانه تان را بکوبم و بکوبم و شما  راهم ندهید ، کافیست برای گریه های نکرده ام !

همین که من دعا کنم و شما آمین نگویید بس است که عمری در آرزوی آمینتان و استجابت دعایم حسرت به دل بمانم.

حسرت همه ی دنیا یک طرف و حسرت باز نشدن درهای همیشه بازتان، طرف دیگر!
مولا !
به خدا نمی دانم چطور رها می شوم از فکر ها و وسوسه های پلید! اگر راهم ندهید در این منجلاب فروتر می روم......
گرچه شرمم می آید بگویم : ای هم قبیله ای ! اما چشمانم را می بندم و دستانم را رو به آسمان باز :
ای هم قبیله ای! به حق عصمت مادرمان شما را قسم می دهم ؛ اجازه بدهید در را بکوبم و باز نکرده برم نگردانید !
آقا سلام....   


دوشنبه 87 تیر 3 ساعت 9:12 عصر

   نظرات

پل

می نویسم به نام او و به یاد تو!
تو که می دانم می روی وهرگز به یاد هم نخواهی آورد پلی که دست تو را پس از سالها دوری به دست یارت پیوند زد ، اما می گویم شاید نفیر بادی سرگردان صدای ندای مرا به گوش دلت برساند!
آی مسافر !
یادت بماند من از همه تلخ تر! چشم انتظاریت را زندگی می کنم
می دانم رفته ای ودیگر باز نمی گردی و اگر هم بازآمدی برای شکستن پلی می آیی که تو را به روزگار رفته ات پیوند می زند!
و من می مانم و دلی شکسته و دره ای عمیق ، که مرا سرزنش می کند برای سازش با تو !
من می مانم و دره ای عمیق و روزگاری !
من می مانم وهمان روزگار ومسافری دیگر!
می نویسم برای تو  ای مسافر تازه آمده ؛ اگرچه رهگذری ، اما معنی دلتنگی را که خوب می دانی! می دانم رهگذریت هم برای دلتنگی عاشقانه ای ست ؛ آخر من سالهاست با این حس خوب بزرگتر شدنتان رفاقت دارم ؛ رفاقتی دیرینه!!!
تو هم می روی اما این را بدان ؛ این صدای شکستن پلی ست که در بدرقه ی عاشقانه رفتنتان ، فریاد می شود و گریه ؛
آی مسافر !
یادت بماند من از همه شیرین تر! چشم انتظاریت را زندگی می کنم . مگر من از تو چه می خواهم جز آنکه باز قدمهای دلتنگت را روی سینه ی ستبر من گام برداری . 


دوشنبه 87 خرداد 20 ساعت 7:33 عصر

   نظرات

با من بیا....

می گویند :
برو با بزرگترت بیا !
می گویم:
خودت با من بیا!
آخر؛
‍‍‍ الهی وربی من لی غیرک ...


شنبه 87 خرداد 11 ساعت 9:49 صبح

   نظرات